خاطرات شیرین کودکی

حرفای مادرانه

دیروز برا دومین بار برا زدن موهات رفتی با بابایی ،ایندفعه تو بغل بابا روی یه صندلی نشسته بودی خیلیی از قبل پیشرفت کرذی چون عزیز جون تو بیمارستان دو روزه بستریه ،دو روزه پیش بابایی از ساعت ۳ تا ۹ میمونی ،که ماشالله خیلیی راحت می مونی ،ان شالله مامان بزرگت هم به حرمت این شبای عزیز که محرمه ،خوب خوب کنه.الهییییی امین عزیزم وقتی خونه اومدم بابات گفت خیلییی پسر خوبی هستی ،خیلیی ارامش داشتی ،احساس میکنم اون بد خلقیات که تازگبا داری تقصیر خودمه چون زود عصبانی میشم ،سعی میکنم بهتر رفتار کنم ️ پسر گلم امین جان همیشه دوستت داریم ،ان شالله عاقبت بخیر شی حرفای مادرانه...
30 شهريور 1396

تولد خودم

سلام پسر گلم ، این روزها هم مثل همیشه زود میگذره ،وماهم مشغول رفتن به مهد قران وبقیه روزها هم کارای روزمزه یه کتاب از کتاب حفظ موضوعی قران تموم شد قراره اول مهر امتخان بگیرن سه روز پیش تولدم بود که حسابی بهم خوش گذشت _به بابا میگفتی بابا میخوام باعات مشورت کنم ببینم برا مامان چی بخریم ،بابا هم چند تا چیز نام برد ،بعد گفتی برا مامانم ماشین میکشم بعد از م پرسیدی مامان رنگ ماشینت چی باشه ،خلاصه خیلیییی دوستت دارم که به فکرمی ️ روز تولد اونقدر بهتم تبریک گفتی تازگیا که یکم زود عصبانی میشی ومتاسفانه یکم هم میرنی که فکر کنم اقتضای سنته ،ولی درست میشه راستی شعر من بچه شیعه هستم واتل متل یه بابا،وزینب ونزگسو حفظی از وقتی رفتی مهد ...
25 شهريور 1396
1